چگونگی روابط بین دولتها، به گستردگی تاریخ، متفاوت است.[١] نمونهی ایدهآل این رابطه، قراردادی مساوی به منظور برآورده کردن منافع مشترک ـ به واسطهی [رد و بدل] امتیازات موجود در یک طرف که در طرف دیگر نیست ـ و تسهیل رفتوآمد و فعال کردن تجارت است؛ رابطهای که بر اساس همکاری در خانوادهی بشری، پایهگذاری شده است.
لکن، متأسفانه چنین چیزی بسیار کم محقق شد و آنچه در عمل رخ داد، سلسلهای از جنگها بود که دولتِ قویتر علیه دولت ضعیفتر برپا میکرد و وقتی پیروز میشد، سرزمین دولت ضعیفتر را ضمیمهی خاک خود کرده یا تعهدات سنگینی را بر دوشش میگذاشت و.. و به همین شکل بود که امپراتوری روم و سایر امپراتوریها شکل گرفتند.
دوران معاصر نیز شاهد تجزیهی [پارهای کشورهای] اروپا به چندین کشور بود، همچنین کشورهای آسیایی و آفریقایی شاهد یک مسابقهی استعماری بودند که اجازهی پیدایش یک دولت مستقل در این دو قاره را نداد و دولتهای استعمارگر، ثروتها و اموال مستعمرات خود را چپاول کرده و این کشورها را به بازار محصولات خود تبدیل کردند ..الخ
وقتی آمریکا کشف شد هزاران مهاجر اروپایی ـ بهخصوص از انگلستان و فرانسه ـ به آنجا مهاجرت کردند و این مهاجران اقدام به نابودسازی گستردهی ساکنان اصلی آمریکا ـ که هندیهای سرخ نامیده میشدند ـ نمودند تا جاییکه جز اندکی، کسی از آنان باقی نماند.
نظیر همین موضوع، در جنوب آفریقا رخ داد؛ جایی که هجرت از هلند و بریتانیا به آنجا فزونی یافت و پس از اینکه این مهاجران، بیشتر افراد محلی را ترور کردند، ساکنان باقیمانده را ـ برای امور پلید ـ نگه داشتند، برایشان اماکن اقامتیِ جدا از اماکن سفیدپوستان ساختند و بر اساس نظام «آپارتاید» از هرگونه اختلاط آنها با سفیدپوستان به شدت منع کردند.
پیش از اینها، شکل دیگری از این تبعیض، پس از پیروزی صلیبیها در جنگ نخست و چیرگی بر بیتالمقدس رخ داد، چراکه ارتش صلیبی، کشوری را در بیتالمقدس، و امارتهایی را در اَلرِها و طرابلس، تشکیل داد.
متفکر بزرگ آلمانی اُزوالد اشپینگلر،[2] به اوضاعی که این سیاستهای استعماری، به آن اوضاع میانجامد، عنوان «تشکل کاذب» را اطلاق میکند؛ [در چنین تشکلی]گویی که تاریخ تحت تأثیر سیاستهایی که نمایندهی یک پیشرفت سالم نیستند، از مسیر خود منحرف شده است، هرچند ممکن نیست این تشکل، مدت زیادی دوام بیاورد.
سید جمالالدین افغانی[أسدآبادی] ـ این دشمن سرسخت استعمار بریتانیا ـ میگفت: «استعمار، [نهایتاً] نابود است» انگار که سید نیز به همان نتیجهی ازوالد اشپینگلر رسیده بود.
نتیجتاً، استعمار هرچقدر هم که طول بکشد، محکوم به شکست است و به استقلال دولت استعمارشده و آزادی او از قیود استعمار میانجامد.
این پیشبینیها درست از آب درآمد: پس از استعمار صدسالهی بریتانیا بر هندوستان، هند آزاد گشت و [نهایتاً]چیز دندانگیری عاید بریتانیا نشد.
آنچه که برای الجزایر رخ داد حتی از نمونهی هند هم واضحتر است. فرانسه، الجزایر را به معنای واقعی کلمه، اشغال کرد و گروههای زیادی از فرانسویها به الجزایر منتقل شده و به آنها زمین داده شد و آنان شروع به کشاورزی روی این زمینها کردند، سخن گفتن به زبان عربی ممنوع شد، بیشتر مساجد به کلیساهای جامع تبدیل شدند تا جاییکه نسلهایی سربرآوردند که تقریباً چیزی از عربی و اسلام نمیدانستند، لکن ریشهی طبیعی، از انزواگر و نابودگر، قویتر است، چراکه پس از دهها سال، عبدالحمید بن بادیس[3] ـ مؤسس جمعیت علماء ـ ظهور کرد که شعارش را این جمله قرار داد:
ملت الجزایر، مسلمان، و به عربیت، منتسب است
ملت الجزایر، برای بازپسگیری عربیت، اسلامیت و استقلال خود، انقلاب کرد و در همین هنگام، فرانسه درصدد فریفتن الجزایریها با وعدهی اعطای هویت فرانسوی به آنها و اینکه الجزایر، جزئی از فرانسه خواهد شد، بر آمد؛ لکن الجزایریها این افتخار را رد کرده و بر حقوق خود پافشاری کردند و فرانسه نیز با وحشیانهترین راههای ممکن، در مقابل آنان ایستاد به طوریکه به قتل میلیونها شهید انجامید، اما الجزایریها دست به مبارزه زدند تا اینکه با کسب استقلال، به پیروزی رسیدند. و امروز، آنان از فرانسه میخواهند که در قبال جنایاتش در دورهی استعماری، عذرخواهی کند.
عجیبتر از این، اتفاقی است که در جنوب آفریقا رخ داد. آفریقاییهای سیاهپوستی که ذیل یک زندگی ابتدایی متناسب با طبیعت سرزمینشان، زندگی میکردند، پس از اینکه به طور کامل مورد بردگی قرار گرفته و به عنوان یک طبقهی پست، حتی قادر نبودند چشم در چشمان ارباب سفیدپوستِ خود بیندازند، بیدار شده و از ظلمات به نور درآمدند، آنان بر اربابان سفیدپوست خود شوریدند و نهایتاً کدخدامنشی را از آنان بازپس گرفتند.
تاریخ اسلامی ما، مثالی حتی واضحتر از موارد سابق را در بر دارد: مسلمانان با دعوت پارهای بزرگان مخالف پادشاهی اسپانیا، وارد اسپانیا شده و نام أندَلُس را بر آن نهادند. آنان هشتصدسال در اسپانیا حضور داشتند و در همین مدت، تمدنی باشکوه را پایهریزی کردند که نمایندهی تلاقی فرهنگها و ادیان و نژادها بود، و ادبیات و هنر شکوفا شد؛ لکن تمام اینها باعث ضمانت این تمدن نشد چراکه مسلمانان، منطقهی وسیعی در شمال اسپانیا را به حال خود رها کردند و در همین منطقه بود که جنبش طرد اعراب و بازپسگیری اسپانیا به اروپا شکل گرفت. این گروه، در عملیکردن هدف خود، موفق شدند و چندپارگی دولتهای عربی ـ که از یک حکومت مرکزی به دولتهای ملوکالطوایفی تبدیل شده بود ـ نیز به این روند کمک کرد. پس از 800سال از وجود عربی/اسلامی، شاه عبدالله، غرناطه را به شاه فردیناند و ملکه ایزابلا تسلیم کرد و [پرچمِ]صلیب [مجددا] برافراشته شد و مابقی مسلمانان نیز در دادگاههای تفتیش عقاید نابود شده و با انواع شکنجه روبهرو شدند. و این طور بود که هشتصدسال حضور، چنان از بین رفت که گویی از ابتدا چنین حضوری وجود نداشت.
استعمار اروپایی در آفریقا و در آسیا، سقوط کرد. دولتهایی که صلیبیها در بیتالمقدس برپا کرده بودند نیز ساقط شدند، الجزایر به دامان عربی/اسلامی خود بازگشت و جنوب آفریقا نیز مجددا به دست فرزندان خود افتاد، چنانکه اعراب در اندلس شکست خورده و اندلس نیز نهایتاً به اسپانیا برگشت.
اما مورد اسرائیل از تمام مثالهای پیشین، سیاهتر است. اسرائیل، رژیمی است که بر اساس رؤیای ابراهیم، بنا شده است. [بر اساس ادعای آنها] ابراهیم در خواب دید که خداوند منطقهای از زمین را به او وعده میدهد ـ جایی که نه ابراهیم و نه هیچکدام از فرزندانش ـ که به آنها بنیاسرائیل گفته میشود ـ در آنجا به دنیا نیامدند. سپس خداوند بار دیگر برای هر کدام از انبیای بنیاسرائیل ظاهر شده و بر همین رؤیا تأکید کرد. تو گویی که این رؤیا[پردازی] تنها شغل این خدای عجیب است و این سرزمین، متعلق به هیچ کدام از ملل یا قبایل نمیباشد.[4]
این رؤیا، با منافع استعماری بریتانیا که درپی وارد کردن یک دولت کوچک ـ بدون نیاز به تجزیه ـ در قلب وطن عربی بود هماهنگ از آب درآمد. و اینچنین بود که بیانیهی «بلفور» خطاب به دکتر وایزمان صادر شد که به این نکته اشاره داشت که بریتانیا، برپایی یک وطن ملی برای یهودیان در فلسطین را میپذیرد، به شرطی که این دولت، منافع ساکنان عرب را به خطر نیندازد.
نتیجتاً مشاهده میکنید که این بیانیه ـ به عنوان شاهدی بر تولد رژیم صهیونیستی ـ بر [ایجاد] خانه(Home) دلالت دارد نه حکومت. چنانکه بر خدشهدار نکردن منافع ساکنان عرب، تأکید مینماید. لکن سیاست بریتانیا، در پی چنین چیزی(عدم تأسیس رژیم صهیونیستی و عدم تجاوز به حقوق ساکنان اصلی) نبود. آنچه بریتانیا در پی آن بود، برپایی یک حکومت فاصلهانداز بود که بدون برپایی [دولت] وحدت عربی، به وجود بیاید و تمام تلاش خود را ـ فارغ از درنظر گرفتن منافع ساکنان عربی ـ برای برپایی اسرائیل، بهکار گرفت.
یهودیان اقصی نقاط جهان، یکدیگر را برای برپایی حکومت اسرائیل فراخواندند؛ حکومتی که عملاً در سال1948، تأسیس شد و همان روش استعمارگران در جنوب آفریقا، فرانسه در الجزایر و حتی بدتر از آنها را در پیش گرفت.
اسرائیل وقتیکه خواستار به رسمیت شناخته شدن در سازمان ملل شد، این رسمیت، مشروط به حفاظت از ساکنان عرب، به اسرائیل تعلق گرفت. بلکه حتی سازمان ملل، قطعنامهای صادر کرد که صهیونیسم، یکی از اَشکال نژادپرستی است. لکن هر داستانی باید سپری شود تا به انتهایش برسد.
اسرائیل، روابط خود با ایالات متحده را محکم کرد و آمریکا را قانع نمود که اسرائیل، حکومتی است که بدون [کوشش در جهت] انتشار کمونیسم در منطقه، حضور دارد، چنانکه گروههایی از مسیحیان را نسبت به اندیشهی بازگشت مسیح ـ پس از اینکه یهود، فلسطین را صاحب شود و هیکل را در بیتالمقدس برپا کند ـ قانع کرد؛ نتیجتاً این دسته از مسیحیان، اسرائیل را به منظور تعجیل بازگشت مسیح، یاری دادند.
در نهایت، اسرائیل، سرنوشت خود را به سرنوشت ایالات متحده، گره زد و اینطور شد که زیست شریرانهی او ادامه یافت و همپیمانی را برای خود یافت که او را یاری میدهد و رودرروی جامعهی جهانی میایستد، [به طوریکه] حتی وقتی تمام 14رأی [از 15رأیِ] شورای امنیت [در مخالفت با اسرائیل] جمع میشود، آمریکا آن را «وِتو» میکند.
لکن، این رویه، تا کی ادامه پیدا خواهد کرد؟
کمونیسمی که اسرائیل ادعا میکرد بدون [کوشش در جهت] انتشار آن در منطقهی عربی، حضور دارد، سقوط کرد. حماقتهای اسرائیل، عصبانیت کل دنیا را موجب شده که آخرین آنها، جنایات غزه است؛ جنایاتی که نظیر آن را در دورهی معاصر ندیدهایم.
اما زمان نهایی فرا خواهد رسید. شاید زودتر از آنچه تصور کنیم، ایالات متحده درک کند که اسرائیل، حامی منافع او نیست بلکه حتی نابودکنندهی منافعش است. [در آن روز]، آمریکا، دست از حمایت خود از اسرائیل خواهد کشید و این، آغاز پایان اسرائیل است چراکه اسرائیل، خلاف تاریخ و جغرافیا و ارادهی کل منطقه، به وجود آمده و در قلب منطقهی عربی/اسلامی، مجموعهای از دیاسپوراهای جهان را کاشته است که هیچ تجانسی با منطقهی عربی ندارد. تولد اسرائیل، امری ناهنجار و خونین بود که باید خاتمه یابد: یعنی پس از کِشاندن هفت میلیون از یهودیان لهستان و اوکراین و سایر نقاط جهان به درون یک منطقهی عربی/اسلامی با جمعیت نزدیک به دویست میلیون نفر.
حتی اگر اسرائیل بیشترین عمر استعماری را داشته باشد، باز هم نمیتواند روبهروی سرنوشت بایستد، چراکه سرنوشتِ دولتها، به مانند مرگ برای افراد است که گریزی ندارد.
ختم کلام اینکه، هر روز که میگذرد ـ توأم با ویرانی ـ بیم کشتار میرود.. امیدوارم همه چیز را ثبت کنید، هزاران کتاب ـ به تمام زبانها ـ لازم داریم تا جهان، به حقیقت اسرائیل و هولوکاستِ نازیسمیای که اکنون در غزه پیاده میکند، پی ببرد.
ارجاعات:
[1]. ترجمهی مقالهی «إسرائیل: غلطة تاریخیة یصححها المصیر» منتشر شده در شمارهی1690 روزنامهی المصری الیوم به تاریخ: 28/1/2009 (اینک در: المختار من البحوث والمقالات للاستاذ جمال البنا/ج14) ـ مترجم.
[2]. Oswald Spengler (1936م) ، فیلسوف و نویسندهی آلمانی ـ مترجم.
[3]. عبدالحمید بن محمد ابن بادیس(1940م)، از علمای دینی بزرگ الجزایر بود. او به خاطر مبارزاتش با استعمار فرانسه به اضطهاد دچار شد.(ن.ک: الأعلام3/289) ـ مترجم .
[4]. برای بررسی بیشتر این اسطوره، به اثر سترگ پروفسور روژه گارودی (تاریخ یک ارتداد: اسطورههای بنیانگذار سیاست اسرائیل صص33 ـ 49) مراجعه کنید. ـ مترجم.

نظرات